فروتن، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فروتن، فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، طایع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید، مُنقاد
ملایمت کردن. مدارا کردن. تحمل و بردباری نمودن: جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودستم که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی. ناصرخسرو. به اخلاق نرمی مکن با درشت که سگ را نمالند چون گربه پشت. سعدی (بوستان). چو نرمی کنی خصم گردد دلیر. سعدی (بوستان). نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. (گلستان چ یوسفی ص 173). رجوع به نرمی شود
ملایمت کردن. مدارا کردن. تحمل و بردباری نمودن: جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودستم که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی. ناصرخسرو. به اخلاق نرمی مکن با درشت که سگ را نمالند چون گربه پشت. سعدی (بوستان). چو نرمی کنی خصم گردد دلیر. سعدی (بوستان). نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. (گلستان چ یوسفی ص 173). رجوع به نرمی شود
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) : بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم. فردوسی. چه کنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن. لبیبی. ، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن: کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. لبیبی. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را در این مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. - نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن: روی مرا هجر کرد زردتر از زر گردن من عشق کرد نرم تر از دخ. شاکر بخاری. گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. همچنین باد کار او که مدام نرم کرده زمانه را گردن. فرخی. نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94). کی نرم کند جز که به فرمان روانش این شیر به زیر قدمت گردن و یالش. ناصرخسرو. ، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه). ، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن: نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا. نظامی. ، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن. - نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن: نرم کن آواز و گوش هوش به من دار تات بگویم چه گفت سام نریمان. ناصرخسرو. ، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن: به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا. فردوسی. ، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن. - نرم کردن دل: به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. ، آبکی کردن. آب لمبو کردن: نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو. - نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه). حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) : بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم. فردوسی. چه کنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن. لبیبی. ، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن: کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. لبیبی. بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را در این مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. - نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن: روی مرا هجر کرد زردتر از زر گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ. شاکر بخاری. گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. همچنین باد کار او که مدام نرم کرده زمانه را گردن. فرخی. نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94). کی نرم کند جز که به فرمان روانش این شیر به زیر قدمت گردن و یالش. ناصرخسرو. ، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه). ، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن: نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا. نظامی. ، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن. - نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن: نرم کن آواز و گوش هوش به من دار تات بگویم چه گفت سام نریمان. ناصرخسرو. ، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن: به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا. فردوسی. ، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن. - نرم کردن دل: به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. ، آبکی کردن. آب لمبو کردن: نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو. - نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه). حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی
حرارت دادن گرما دادن، شتاب کردن تعجیل کردن، تند راندن سریع راندن: ... اسب از دنبال او گرم کرد و او را بکمند گرفت، بقهر و غضب درآمدن تحریک کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن ک مرا در روی خود بیشرم کردن ک (نظامی)، حریص ساختن، یا آبی گرم کردن با کسی با او جماع کردن، یا جایی گرم کردن، ساکن شدن در جایی. یا چشم گرم کردن، اندکی گفتن، یکدیگر را سیر نگاه کردن: زمانی بهم چشم کردند گرم از آن پس گرفتند رو نرم نرم. یا گرم کردن دل کسی را. با او دوستی کردن مهرورزیدن، تشویق کردن، یا گرم کردن دیگ. دیگ را بر روی آتش نهادن و حرارت دادن، ته مانده خوراکی را که در دیگ مانده بر آتش نهادن تا گرم گردد. یا گرم کردن سر کسی را. او را مشغول داشتن سرگرم کردن: اگر تو بچه ای در دامانش گذاشته و سرش را گرم کرده بودی از همه این ناراحتیهالله آسوده بودی. یا گرم کردن مجلس. رونق دادن آن مجلس آرایی کردن: خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه ناله و شیون خودش گرم بکند. یا گرم کردن معرکه. رونق دادن بمعرکه بوسیله نقل داستهانهای شیرین
حرارت دادن گرما دادن، شتاب کردن تعجیل کردن، تند راندن سریع راندن: ... اسب از دنبال او گرم کرد و او را بکمند گرفت، بقهر و غضب درآمدن تحریک کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن ک مرا در روی خود بیشرم کردن ک (نظامی)، حریص ساختن، یا آبی گرم کردن با کسی با او جماع کردن، یا جایی گرم کردن، ساکن شدن در جایی. یا چشم گرم کردن، اندکی گفتن، یکدیگر را سیر نگاه کردن: زمانی بهم چشم کردند گرم از آن پس گرفتند رو نرم نرم. یا گرم کردن دل کسی را. با او دوستی کردن مهرورزیدن، تشویق کردن، یا گرم کردن دیگ. دیگ را بر روی آتش نهادن و حرارت دادن، ته مانده خوراکی را که در دیگ مانده بر آتش نهادن تا گرم گردد. یا گرم کردن سر کسی را. او را مشغول داشتن سرگرم کردن: اگر تو بچه ای در دامانش گذاشته و سرش را گرم کرده بودی از همه این ناراحتیهالله آسوده بودی. یا گرم کردن مجلس. رونق دادن آن مجلس آرایی کردن: خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه ناله و شیون خودش گرم بکند. یا گرم کردن معرکه. رونق دادن بمعرکه بوسیله نقل داستهانهای شیرین
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان